انباشتن، چیزی را در ظرفی ریختن یا جا دادن که تمام آن را فرا گیرد، آکندن، آگندن، آکنیدن، پر ساختن بسیار کردن کاری مثلاً کار نیکو کردن از پر کردن است
انباشتن، چیزی را در ظرفی ریختن یا جا دادن که تمام آن را فرا گیرد، آکَندَن، آگَندَن، آکَنیدَن، پُر ساختَن بسیار کردن کاری مثلاً کار نیکو کردن از پر کردن است
نهادن و ریختن چیزی در ظرف تا تمام ظرف را فراگیرد. انباشتن. مملو کردن. قطب، زند. تزنید. املاء. کعب. ملأ. ملاءه. ملاءه. امداء. دعدعه. ادماع. ادساق. دسع. مماداه. مداء. شحط. شحوط. مشحط. زفت. سجر. قعز. اکثام. ازهاق. ازلام. - پر کردن کسی را، با گفتار بسیار کسی را به دشمنی دیگری یا هر امر دیگر داشتن. مل ء. ملأ. (دهار). افراط. شحن. افعام. (زوزنی). ممتلی کردن. مملو کردن. آمودن. انباردن. بیاکندن. غرض. افرام. افهاق. (تاج المصادر بیهقی). سجر. (دهار). اطفاح. (زوزنی). لبالب کردن. اشراء. ادهاق. انهاد. (تاج المصادر بیهقی). اتراع. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) : آب انگور بگرفتند و خم پر کردند. (نوروزنامه). تذرو تا که همی در خرند خایه نهند گوزن تا همی از شیر پر کند پستان. بوشکور. پر از میوه کن خانه را تا بدر پر از دانه کن خنبه را تا بسر. بوشکور. نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست لنج پر باد مکن بیش و کتف بر مفراز. لبیبی (از فرهنگ اسدی نخجوانی). نه دام الاّ مدام سرخ پر کرده صراحیها نه تله بلکه حجرۀ خوش بساط او کنده تا پلّه. عسجدی. خورند از آنکه بماند ز من ملوک زمین تو از پلیدی و مردار پر کنی ژاغر. عنصری. ور همی چون عشق خواهی عقل خود را پاکباز نصفئی پر کن بدان پیر دوالک باز ده. سنائی. - ، بسیار کردن،کار نیکو کردن از پر کردن است: گفت پر کرد شهریار این کار کار پر کرده کی بود دشوار. نظامی. - ، شاغل شدن. مشغول کردن: جسم چیزی است که... جایگاه خویش پر کرده دارد. (التفهیم). - ، اشباع در حرکت: استکان... در اصل استکن بود حرکت را پر کردند استکان شد. (منتهی الارب). - پر کردن دندان را (در دندانسازی) ، تراشیدن قسمتهای پوسیده و کرم خوردۀ آن و انباشتن حفره به ’سیمان’ یا ’پلاتین’ و جز آن. - پر کردن معده، کنایه از پر کردن شکم باشد. (رشیدی). ، پر کردن، چنانکه تفنگ را با باروت و سرب یا فشنگ در تفنگ و توپ و مانند آنها، نهادن و گشاد دادن را. - پر کردن، چنانکه آکومولاتور را با قوه الکتریک
نهادن و ریختن چیزی در ظرف تا تمام ظرف را فراگیرد. انباشتن. مملو کردن. قطب، زَند. تزنید. اِملاء. کعب. مَلأ. مَلاءه. مِلاءه. اِمداء. دَعدعه. ادماع. ادساق. دسع. مماداه. مِداء. شَحَط. شحوط. مشحط. زَفت. سَجر. قعز. اکثام. ازهاق. ازلام. - پر کردن کسی را، با گفتار بسیار کسی را به دشمنی دیگری یا هر امر دیگر داشتن. مَل ء. مَلأَ. (دهار). افراط. شحن. اِفعام. (زوزنی). ممتلی کردن. مملو کردن. آمودن. انباردن. بیاکندن. غَرض. افرام. اِفهاق. (تاج المصادر بیهقی). سَجر. (دهار). اطفاح. (زوزنی). لبالَب کردن. اشراء. اِدهاق. اِنهاد. (تاج المصادر بیهقی). اتراع. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) : آب انگور بگرفتند و خم پر کردند. (نوروزنامه). تذرو تا که همی در خرند خایه نهند گوزن تا همی از شیر پر کند پستان. بوشکور. پر از میوه کن خانه را تا بدَر پر از دانه کن خنبه را تا بسر. بوشکور. نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست لنج پر باد مکن بیش و کتف بر مفراز. لبیبی (از فرهنگ اسدی نخجوانی). نه دام اِلاّ مدام سرخ پر کرده صراحیها نه تَله بلکه حجرۀ خوش بساط او کنده تا پلّه. عسجدی. خورند از آنکه بماند ز من ملوک زمین تو از پلیدی و مردار پر کنی ژاغر. عنصری. ور همی چون عشق خواهی عقل خود را پاکباز نصفئی پر کن بدان پیر دوالک باز ده. سنائی. - ، بسیار کردن،کار نیکو کردن از پر کردن است: گفت پر کرد شهریار این کار کار پر کرده کی بود دشوار. نظامی. - ، شاغل شدن. مشغول کردن: جسم چیزی است که... جایگاه خویش پر کرده دارد. (التفهیم). - ، اِشباع در حرکت: استکان... در اَصل اِستَکَن بود حرکت را پر کردند استکان شد. (منتهی الارب). - پر کردن دندان را (در دندانسازی) ، تراشیدن قسمتهای پوسیده و کرم خوردۀ آن و انباشتن حفره به ’سیمان’ یا ’پلاتین’ و جز آن. - پر کردن معده، کنایه از پر کردن شکم باشد. (رشیدی). ، پر کردن، چنانکه تفنگ را با باروت و سرب یا فشنگ در تفنگ و توپ و مانند آنها، نهادن و گشاد دادن را. - پر کردن، چنانکه آکومولاتور را با قوه الکتریک
نهادن و ریختن چیزی در ظرف تا همه ظرف را فرا گیرد انباشتن مملو کردن ممتلی کردن مشحون کردن، بسیار انجام دادن بسیار کردن: کار نیکو کردن از پر کردن است، اشغال کردن مشغول کردن، اشباع در حرکت: (استکان... در اصل استکن بود پر کردند استکان شد) (منتهی الارب) یا پر کردن تفنگ (توپ و مانند آن)، باروت و گلوله یا فشنگ در آن نهادن، یا پر کردن دندان. تراشیدن قسمتهای کرم خورده و فاسد دندان و ممتلی کردن آن با سیمان و پلاتین و مانند آن. یا پر کردن قوه باطری و مانند آن. آنرا در جریان برق قرار دادن تا برق در آن ذخیره شود. یا پر کردن شکم. پر کردن معده. ممتلی کردن معده. یا کسی را پر کردن، با گفتار او را بدشمنی دیگری بر انگیختن نزد او از دیگری بدگویی کردن
نهادن و ریختن چیزی در ظرف تا همه ظرف را فرا گیرد انباشتن مملو کردن ممتلی کردن مشحون کردن، بسیار انجام دادن بسیار کردن: کار نیکو کردن از پر کردن است، اشغال کردن مشغول کردن، اشباع در حرکت: (استکان... در اصل استکن بود پر کردند استکان شد) (منتهی الارب) یا پر کردن تفنگ (توپ و مانند آن)، باروت و گلوله یا فشنگ در آن نهادن، یا پر کردن دندان. تراشیدن قسمتهای کرم خورده و فاسد دندان و ممتلی کردن آن با سیمان و پلاتین و مانند آن. یا پر کردن قوه باطری و مانند آن. آنرا در جریان برق قرار دادن تا برق در آن ذخیره شود. یا پر کردن شکم. پر کردن معده. ممتلی کردن معده. یا کسی را پر کردن، با گفتار او را بدشمنی دیگری بر انگیختن نزد او از دیگری بدگویی کردن
سپر ساختن. تدافع کردن. محافظ ساختن. پناه قرار دادن: به پیش تو آوردم این جان خویش سپر کردم این جان شیرین به پیش. فردوسی. از پی ساختن بخشش ما خویشتن پیش بلا کرده سپر. فرخی. من ملک محمود را دیدستم اندر چند جنگ پیش لشکر خویشتن کرده سپر هنگام کار. فرخی. پیش جان تو سپر کرده ست یزدان تنت را تو چرا جان را همی داری به پیش تن سپر. ناصرخسرو. از علم سپر کن بر حوادث از علم قویتر سپر نباشد. ناصرخسرو. تیغ رأی تو خود سپر نکند گرچه چرخ فلک شود پرآس. مسعودسعد. زخم سنان ترا سپر کنم از دل تا تو بدانی که با تو راست چو تیرم. خاقانی. تن سپر کردیم پیش تیرباران جفا هرچه زخم آید ببوسم ور ز مرهم فارغیم. خاقانی. نه شرط عشق بود با کمال ابروی دوست که جان سپر نکنی پیش تیر بارانش. سعدی (بدایع). گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر کن ورتیر طعنه آید جان منش نشانه. سعدی (طیبات). جانا کدام سنگدل بی کفایت است کو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد. حافظ
سپر ساختن. تدافع کردن. محافظ ساختن. پناه قرار دادن: به پیش تو آوردم این جان خویش سپر کردم این جان شیرین به پیش. فردوسی. از پی ساختن بخشش ما خویشتن پیش بلا کرده سپر. فرخی. من ملک محمود را دیدستم اندر چند جنگ پیش لشکر خویشتن کرده سپر هنگام کار. فرخی. پیش جان تو سپر کرده ست یزدان تَنْت را تو چرا جان را همی داری به پیش تن سپر. ناصرخسرو. از علم سپر کن برِ حوادث از علم قویتر سپر نباشد. ناصرخسرو. تیغ رأی تو خود سپر نکند گرچه چرخ فلک شود پرآس. مسعودسعد. زخم سنان ترا سپر کنم از دل تا تو بدانی که با تو راست چو تیرم. خاقانی. تن سپر کردیم پیش تیرباران جفا هرچه زخم آید ببوسم ور ز مرهم فارغیم. خاقانی. نه شرط عشق بود با کمال ابروی دوست که جان سپر نکنی پیش تیر بارانش. سعدی (بدایع). گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر کن ورتیر طعنه آید جان منش نشانه. سعدی (طیبات). جانا کدام سنگدل بی کفایت است کو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد. حافظ
فرو بردن میخ در چیزی و سر آنرا با چکش و مانند آن کوبیدن و پهن کردن محکم کردن چیزی در چیزی مانند میخی که در تخته زنند و دنباله آنرا از جانب دیگر خم دهند و محکم کنند
فرو بردن میخ در چیزی و سر آنرا با چکش و مانند آن کوبیدن و پهن کردن محکم کردن چیزی در چیزی مانند میخی که در تخته زنند و دنباله آنرا از جانب دیگر خم دهند و محکم کنند